علایق:قسم خوردن،پسران بی دست وپا(فک کنم به خاطر همین آرمینو دوس داره)،حموم آب سرد،رنگ زرد،نبرد ومبارزه،سازماندهی،شعر،اساطیر
چیزایی که دوست نداره:استکبار،تایتان ها،هرچیز لاغری،احساساتی بودن،سخنرانی،افراد ساده لوح وکوته بین،جمله ی باید بیشتر شبیه یه خانوم رفتار کن”آشپزی،ساختار بندی(!)
استعدادها(نقاط قوت):همه ی اشکال نبرد(تو هر چیزی که مربوط به نبرده ماهره)،ایجاد انگیزه برای دیگران،سطح صحیح در وضعیت های وخیم،برهان برنده،مدبر،روشنگر
نقاط ضعف:از دست دادن خلق و خوی،محدودیت عاطفی،استراتژی،معاشقه،به راحتی تحریک می شود،همه چیز را بیش از حد جدی می گیرد.
(پ.ن:دقت کنید نقاط قوت و عفشون دقیقا برعکس همدیگه س.)
سامسون:جنس موهای هانجی،رنگ موهای لیوای،آشفتگی موهای هانجی،دماغ لیوای،لبخند هانجی(^_^)،فرم چشم های هانجی،رنگ چشم های لیوای،ساختار صورت لیوای.قد هانجی.
لی لا:رنگ موهای لیوای(ولی قهوه ایه ها!؟)جنس موهای هانجی،فرم چشم های لیوای،رنگ چشم های هانجی،آشفتگی موهای هانجی(XD)،خط لیوای(منظورش لباشه که همیشه صافه و هیچ وقت نمی خنده)،دماغ هانجی،ساختار صورت هانجی،قد لیوای.
اگه دوستشون داشتین بگین بزارم.(محض اطلاع نظرندین نمیزارم)
عاشقتونم.
جانه!!
استعداد ها و نقاط قوت:استراتژی،همدلی،شهادت دادن،ایجاد احساس آرامش،معاشقه،پیش بینی روحیات لیوای(این یکی از هر کاری سخت تره)
نقاط ضعف:بی پروایی،بی انگیزگی،غیرقابل اعتماد بودن،بی رحمی وقتی که تحریک میشه(!!!)،نمی تونه کاری رو رها کنه،بیش از اندازه مظطربه و بیش از اندازه به خودش سخت می گیره.
لی زوئه آکرمن
معنی اسم:علفزار
اسم توسط/برای انتخاب شده:اسمش توسط لیوای انتخاب شده چون هم قافیه ی چایی(tea)هستش-____-اما هانجی اون رو با لی لا” عوض کرده و اون اغلب مواقع به این اسم خونده میشه.بعضی وقت ها هم بهش ال(L)کوچولو میگن.
تولد:یکم ژانویه
نماد ماه تولد:تاج خروس
باز این یکی بهتر از داداششه!
قد:164 سانت
وزن:کی اهمیت میده>
سرگرمی ها:نوشتن،دعوا کردن و مبارزه(کاملا مشخصه یه نسبتی با میکاسا وحتی ارن داره!)،سازماندهی کارها بر اساس طبقه بندی،استحمام(کاملا به لیوای رفته)،بحث و گفت وگو(حالا یه کمم به هانجی رفته)،رویا پردازی های روزانه،وقت گذرونی با آرمین خیالی خودش.
سامسون لیوای آکرمن
معنی اسم:خورشید
اسم توسط/برای،انتخاب شده:توسط لیوای نامگذاری شد چون او فکر کرد هانجی گفته اسم اون پسره”(son نه sun)و این کاملا نا مشخصه.(یعنی هانجی گفته بود اسمشو بزاریم”son”که معنی پسر میده.اما لیوای اشتباه فکر کرده”sun”که یعنی خورشید وگفته سان که اسم نیست.پس میزارم سامسون.که هم اسمه وهم هم معنی”sun”)به ندرت سم” صداش می کنن.چون دوست نداره.فقط کافیه اونو سامی” صداکنید.در این صورت دیگه هیچ وقت با شما حرف نمی زنه.
تولد :سیزدهم اکتبر
نماد ماه تولد:ترازو
بیاین بیخیال این یکی بشیم باشه؟فقط در همین حد بگم که واقعا خسته نباشی با این پسر تربیت کردنت لیوای جان!
قد:175 سانت.
وزن:هیچ وقت نمیگه.(مگه دختره؟)
سرگرمی ها:آزمایش با مواد شیمیایی،بیرون رفتن از خونه،نقاشی،حرف زدن با هانجی،آشپزی!(الحق که پسر لیوایه)، شوخی کردنو آشفتگی درست کردن.
علایق:علم،حیوانات،تاریخ،گفته های دلسوزانه،موهاش،تجزیه وتحلیل مردم،احتکار،ثبت و ضبط همه چیز،شطرنج،مردم محکم(اونایی که سر حرفشون هستن)
چیزایی که دوست نداره:کار،اقتدار،ریاکاری،سنت،ظلم غیر ضروری،کسایی که بهتر از اون جوک میگن،هرکسی(به جز خودش)که ش شوخی کنه.(قربون غیرتت برادر!)
تا جایی که من فهمیدم چهار جلد یا چهار بخش داره.بخش اول دوران عاشق شدن و نامزدی و اینا…
بخش دوم اویل ازدواجشونه (که خیلی کوتاهه)
بخش سوم وقتیه که بچه ها کوچیکن.
و بخش آخر هم بچه ها جوونن و تایتان ها بر می گردن واینا….
از اونجایی که میهن بلاگ عزیز برای من یه محدودیتی داره، و ترجمه ی معرفی ها هم طولانیه پستو پارت پارت کردم.هنوتونی گومن ناساییی
یه همچین خونواده ای میشن.برو پست بعد تاباهاشون آشناشی.
به محوطه باز کارخانه که رسید نگاهش را گرداند وانجا را انالیز کرد به طرف ساختمان اداری روبه رویش قرار داشت
و کمی انطرف ترساختمانی قرار داشت که میشد حدس زد کارخانه و محل تولیدات است.
وارد ساختمان ساختماناداری که شد از روی تابلو ها فهمید که دفتر مدیریت کدام طرف است
_طبقه پنجم دفتر رئیس_
طبق معمول بجایاستفاده از اسانسور راه پله را در پیش گرفت
به دفتر مدیریت کهرسید پشت در منتظر ایستاد تا کمی نفسش جا بیاید که متوجه مکالمه دو نفر در اتاق شد
_ اقای رئیس امروز سهنیروی دیگه بهمون اضافه شده
+سه نفر؟؟ من در حال تعدیلنیرو هستم اونوقت تو نیروی جدید پذیرفتی ؟
_ اوه ویل اونا روباید ببینی من و تورو روی هم بذارن به اندازه یکی از اونا نمیشه .برای حمل بارخیلی خوبن.
+از چه ملیتی هستن؟
_ خوبه که بدونی مثلخودت اینگلیسی ان .با اینکه خیلی قلدر بنظر میرسن ولی ادمای خوبی
میکاسا دیگر فالگوشبودن را جایز ندانست و تقه ای به در زد
_بفرماید
میکاسا ارام داخلشد.یک زن ویک مرد با لباس اداری و رسمی در اتاق ایستاده بودن .بنظر می امداتاق منشی باشد
میکاسا: اکرمن هستماز سازمان ازادی جزیره پردیس
مرد خیره در چشمان اوبود گویا خشکش زده بود .
چیزی درچشمان او بود
عجیب ان مرد برایمیکاسا اشنا بود . . .
او را کجا دیده بود؟
مرد که انگار به خودامدع بود .لبخند عجولی زد و رو به زن گفت: اممم ماریس بقیه اش باشه برای بعد برامونقهوه بیار
و روبه میکاسا ادامهداد
_بفرمایید به اتاق مندوشیزه اکرمن
و به طرف دری که درگوشه اتاق قرار داشت رفت و میکاسا هم به دنبال او وارد اتاق شد
بـــآشِـــه
شُـمــا تــو دِل بُـــرو….
وَلـــی قلـــب مـــا پُــلمپِــه
پَــس بَــرگـــرد↬
بُــــروووووو….
تو خَــدایِ پنــــهانِ مــَنی
های های گایزیییی.
مرسی مرسی واقعا مرسی از نظراتی که روی پست قبل و ناشناس دادین.
خیلی خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم می خواین نظر بدین و نمی تونین و واقعا هم از خودم شرمنده شدم گومن.
در تلاش برای تماس با مدیروبان گرامی هستیم اگه یافت بشن --___________--
خلاصه که مرسی و گومن و.ته پست و اولش (همیشه) لینک ناشناسم روهم میدم و اونجا منتظرتونم.
این بار طولانی تر نوشتم.
بپرین ادامه!
https://harfeto.timefriend.net/475305284
"من از هردقیقه تمرین متنفر بودم، اما لیوای به من میگفت: تسلیم نشو. الان زجر بکش و بقیه یزندگیتو مثل یه قهرمان زندگی کن "
یاد اوری ان دوراننوجوانی برایش لذت بخش بود .
حس میکرد با فکرکردنبه انها همیشه انهارا پیش خود دارد
از دنیای خیال بیرونامد و ساعتش را چک کرد .
کم کم باید میرفت .
در محوطه باز کارخانهقدم میزنیم
ویل : خب .مگه قرارنبود برگردید
_ کار مهمی در توکیوبرایم پیش امد ومجبور به ماندن شدم
امید وارم متوجهدروغم نشود چون بنظر اگه هر دلیلی دیگری برای نرفتن به مراسم مرگ اروین می اوردمقابل قبول نبود .
ویل: که این طور
دستکش های روغنی کارخانه را فراموش کردم در بیاورم و برای به عقب هل دادنه موهایم مجبور هستماز ارنجم کمک بگیرم.البته در اوردن دستکش هاهم راه موثری است.
ویلیام که متوجهکلافگی ام شده کمی به طرفم خم میشود وموهایم را کنار میزند وسپس تبسمی در لب هایشجا خش میکند
ولی من جدی فقط بهشخیره میشم که بفهمد حرکت زیاد جالبی نکرده
ویل : راستی امروز بهورزش نرفتید .مشکلی که براتون پیش نیامده ؟
به ادمایی که درمحوطه در حال رفت وامد بودند نگاهی می اندازم
_امار همه اینهاروهمینجوری دارید ؟
ویل با لبخند جذابیمیگوید: نه همه شون.اونایی که برام مهمن!
و با اتمام جمله اششانه ای بالا می اندازد
منظورش را اینطوررساند که برایش مهم هستم
ولی این اصلا برایمجالب و هیجان اور نیست
چند دقیقه ای در سکوتسپری میشود
دختر هایی که عبورمیکنند کم مانده با نگاهشاندویلیام را قورت بدهند
و بعضی هم من را چپچپ نگاه میکند که گویا دلیل اینکه دوست دختر ویلیام نیستند من هستم
_ خب اقای واتسون منباید برم به کارم برسم
ویل: نظرت چیه بعد ازکار بیای تا یه چیزیو نشونت بدمبنظرم برات جالبه
_اگه تونستم چرا کهنه !
. . .
فوجیتا :چــــــــــــــی ؟
_ چرا جیغ میزنیدختر.گفتم که فقط یک نسخه از بمب رو بهم نشون داد وتا حدودی برام توضیحش دادهمین !!!!
فوجیتا با لبخندی کهبیشتر شبیه دهن کجی بود میگوید :
فوجی: نه نه اینممکن نیست .امکان نداره اصلا .حتی منم تا به حال اون بمب روندیدم .فقط ماریو چند نفر دیگه میتونن به اون اتاق برن
رنگش قرمز شده است.پوف! حسادت های دخترانه !!
فوجی : راجب .راجب اون قطعه هم حرفی زد ؟
_همونی که تمام کارلنگ اونه ولی هیچ کس نمی تونه کشفش کنه ؟
فوجی : اره .همون
فوجیتا که میخواهدبیشتر ازین دگرگونی اش را نشان ندهد به بهانه دستشویی از اتاق شیشه ای خارج میشود.
این اتاقک عایق صدارادوست دارم ، از هرگونه سر وصدای زیادی عاری است
کمی اطراف را دیدمیزنم متوجه مردی میشوم که روی ویلچر نشسته و با کسی صحبت میکند
نیمرخش !!!
برای بهتر دیدنچشمانم را ریز میکنم.
مطمئنم.مطمئنم اینفرد را جایی دیده ام . . .
واقعاکه من در به یاداوردن خنگ هستم.
______________________________________
برای خواندن سخنان نویسنده روی متن زیر کلیک کنید
سلام دوستان
امیدوارم بهترین روزای عمرتون رو سپری کنید
دیدم بجز داستان هیچ فعالیت دیگه ای ندارمبراتون پست اوردم:)
باید به فکر اونایی که رمان نمیخونن همبود :)
این دو پست راجب لیوای هست که خیلی وقته امادش کردم اما فرصت گذاشتنش رو نداشتم:(
و هم اینکه این دفعه ششمی هست که امتحان میکنم در این دو روز
برای این پست تا به حال با این نت ضعیفم 8 بار عکس اپلود کردم
مشکلاتی که واسه من سر این پست بوجود امد رو میشه رمان کرد :/
سرم از درد داره منفجر میشهدلم میخوا جیغ بکشمممممممم
سادیسمی بلاگ و لب تاپ خائنم دست به یکیکردن
دلیل کم بودن عکس ها هم تقصیر این سادیسمیه روان پریشه
راستی راجب تکست های زیر عکسا !
اوایل هرچی بیو یادم بود رو گذاشتم دیگهالان خیلی چیزی به یاد ندارم
و برعکس همیشه بعضی از تکست ها ربطی به محتوای عکس و شخصیت لیوای ندارهو اونایی که یک علامت کوچولو دارن باور ها و حرف دل خودمه
[
های گایزیییییییییییی
از صبحه پارت هست نت نیست گومن(خنده و خجالت)
_آنچه در پارت قبل خواندیم_
_چرا چی لیوای؟
نفسمو با صدا دادم بیرون،چشمامو بستم و سرمو بردم عقب، لبمو گاز گرفتم و دستام مشت شدن، بدون اینکه کنترلی روی بدنم داشته باشم به سمتش حمله ور شدم.دستمو محکم گرفت و بدون اینکه آسیبی بهم بزنه ضربه مو برگردوند، زدمش، تا حد امکان بهش حمله کردم ولی فقط دفاع می کرد، اون برای کشتنم اینجا نیست، ولی من می خوام بکشمش!!
خون جلوی چشمامو گرفته بود، دیگه چیزی نمی دیدم، فقط تصویر کسایی که برام عزیز بودن از جلوی چشمام رد شد، مامان، پترا، ایزابل، فارلان، میکاسابدنم متوقف شد، میکاسا؟ چرا اون.اون الان توی خونه تنهاست؟
+ بعدا، بازم همو می بینیم کنی.
_این یعنی برمی گردی به تیممون؟
مشخص بود داره گلوشو پاره می کنه تا صداش بلند نشه.
&: آره کسی نیست، بیا بریم دنبال آرلرت.
$: بریم دنبل آر.
لازم نبود دهنشو بگیرم چون خودش ساکت شد، ولی این کارو کردم، نمی دونم چرا، همینجوری.هوم! چه پوستش نرمه!
ایساوین: هنتای بدبخت =_=
صدای زنونه ای بود که قدم هاش به طرز نامنظمی برداشته می شدن، انگار پاهش می لنگید: زیک؟ کجایی؟ زییکک؟ صدا ضعیف تر شد:ههوووف! پسره ی منحرف، کل سالو می شینه تا یه دختر گیرش بیاد بعد دوباره بلند فریاد زد: خوب دختره رو خفه کردی! کارت تموم شد بیا کارت دارم البته اگه تمومش کردی =_=
به وضوح داغ کردن صورت وینرا رو زیر دستم احساس کردم، شبیه شخصیتای کارتونی شده بود، پیشونی ش زیر چتری هاش سیاه شده بود ، چشماش تو تاریکی برق می زدن و کمرشو خم کرده بود، حالاتش شبیه گربه ای بود که آماده ی حمله ست.آخ!
&: چته وحشی؟ سگی مگه؟!؟
$: دستتو از رو دهنم بردار!
بعد از اینکه هیستوریا از در بیرون رفت خودمو پرت کردم روی مبل و به دیوار روبه روم زل زدم، هیستوریا رایس. دختر راد رایس، الهه ی زیبا و خوش اخلاقی که توی دنیا لنگه نداشت، از هیچ لحاظی، اما این فقط ظاهرش بود، کسی نمی دونست این پدر و دختر، و البته دختر بزرگتر راد رایس ثروتشونو از چه راه هایی به دست آورده بودن، هیستوریا رایس باهوش نبود اما به خاطر چهره ی زیبا و مهارت اغواگری ش با هویت های مختلف دردسر های زیادی برای دولت درست کرده بود، در حقیقت اون باید از دوسال پیش تا الان توی قبر باشه، اون از اولین قربانی های اس اف ایکس بود.
هوممم.دلم یه جوریه،نمی دونم چرا، نمی دونم چمه، فقط می دونم این حس بعد از دیدن اون خبر بهم دست داد، حس می کنم برای اولین بار تو زندگی م، به ارن فکر "نمی کنم"
#: اونجوری با چشمات مظلوم بهم نگاه نکن! همینجوری به اون یاروهم نگاه کردی که خر شد؟ چون قیافه ی آنچنانی ای هم نداری!
#: اگرم داشته باشی برای خر کردن من یکی کافی نیست چون،
خم شد و اومد توی صورتم: من ذات تو رو بهتر از هرکسی می شناسم، آشغال!
+ تچ! حتی آشغالم ارزشش از یکی مثل تو بیشتره!
بپرین ادامههههه
اوهو: سرفه
اچه: عطسه
فین: آّ دماغ بالا کشیدن.
کیااا: جیغ غافلگیری
***: فحش های وینرا --_______--
تپ: محکم افتادن یا کوبیده شدن چیزی
شرق: سیلی خوردن،لگد زدن
خرچ: شکستن ظرف ظروف؛ له شدن علف و چوب خشک.
دیالوگ ها:
_: میکاسا
+: لیوای
$: وینرا
%: آرمین
#: ارن
@: آنی
&: لوکاس
×: کارلوس
*:هیستوریا رایس
» : اروین
^: میکه.
): نیفا
(: "رئیس"
~: شخص کوتاه ناشناسمون.
َ: ایزابل
=: فارلان
( یه سری مواقع _ نشونه ی فرد ناشناسه)
های گایزییییییی!!!!
خب، ازونجایی که یه مدت نبودم و ممکنه یادتون رفته باشه چی به چیهبریم یه خلاصه از پارت قبل ببینیم.
پ.ن: پارت قبل من یه سوتی بزرگ دادم، چشمای ایزابلو نوشتم قهوه ایدرصورتی که سبزن، اصلاحش کردم گومنه!
_آنچه در پارت قبل خواندیم_
_میکاسا_
دختر لاغر کوتاهی بود کهموهای قرمزشو خرگوشی بسته بود و چشمای قهوه ای پر انرژی ای داشت که آدمو یاد چشمایتوله سگ می نداخت. دست به سینه وایستاد و با لحن طلبکاری گفت: شما که اونی چاننیستین!
_مشخصا نیستم.
× اما اینجا خونه ی اونی چانه!
_منم یه مدت کوتاه اینجا زندگی می کنم.
×چ.وایسا ببینم!! نکنه تو.تو!!
پرید توی صورتم: دوس دختر اونیچانییییییییییییییییییییییییییی؟!؟!؟!؟!!؟
به نظر میومد با تصور اینکه من دوست دختر "اونی چانش" مخیلی خوشحاله اما یهو پنچر شد، دستاشو دور صورت من حلقه کرد و با لحن نگرانی گفت:نه.نه.دوباره نه، خواهش می کنم!
و با عجله از در بیرون رفت، حوصله نداشتم برم دنبالش برای همین برگشتمروی کاناپه اما حرف های اون دختر ذهنمو درگیر کرده بود، چی دوباره نه؟!
_لیوای_
هیچ چیزی از اون شب توی خاطرم نمونده بود، فقط صدا ها، صداهایی کهدرواقع صدای ناقوس مرگ اون بودن، صدای شلیک، صدای بارون، صدای ترمز ماشین، صدایجیغ، صدای شلیک بیشتر و صدای آرومی که بهم گفت: ببخشید که.پیشت نموندم.
با یه ببخشید حل میشه لعنتی؟ چرا فکر کرد یه ببخشید زخمای منو میپوشونه؟ چرا فکر کردی یه ببخشید دلتنگیامو می شوره؟ چرا فکر کردی من بهت این اجازهرو دادم که گورتو گم کنی؟ چرا همچین فکری کردی؟
_آنی و ارن_
مچمو گرفت، همون موقع دلم خواست آنچنان بزنمش که از هستی ساقط شه ولیدست و پام حرکت نکردن: آنی! لطفا یه فرصتبهم بده! خودمو بهت ثابت می کنم!!
اینم یه موقعیت م دیگه بود تا بزنم و کلا ناکارش کنم ولی بازمنزدمش. د آخه چرا نمی تونم بزنمش؟ به جای اینکه ستم مشت بشه و بخوره توی شکمش حلقهشد دور دستش، خودممنمی دونم چرا، فقط می دونم این دوونگی محضه!
_لوکاس_
همون موقع بود که فهمیدم باید به احاساستم اطمینان کنم ولی.چرا مغزمن داره امروز انقدر فیلم هندی بازی درمیاره؟!؟
_وینرا و آرمین_
همون روزی که تلاش کردیم فرار کنیم از هم جدامون کردن و از همون موقعدوتا غول بیابونیو نشوندن تو اتاق که مراقبم باشن، گندتون بزنن
_ گشنه نگهت داشتن بلکه انرژی ت تخلیه شه و کمتر اذیت کنی!
$: امیدشون واهی بوده.
_دقیقا، ولی امشب یه غذای درست حسابی می خوری، چون من امشب باهات کاردارم!
_اروین و هانجی_
_همون موقع در با شدت باز شد،هانجی دروباز کرد و به سه نفر توی اتاقخیره شد، من، اروین و میکه، نفسشو حبس کرد و بعد با داد خالی ش کرد: ارررویییننن!
کریستا لنز از زندان فرار کرده!
خبببب، حالا بپر ادامههههه
پ.ن: دوسه بار از روش خوندم ولی گومن اگه غلط املایی داشت با گوشی تایپ کردم.
بیرون رفتن از اون جهنم وحشتناک بود، دیدن مردمی که دست و پا می زدن وکمک می خواستن و آتیش و اجزای ساختمون روی سرشون می ریختن، یه بخشی از اون"مردم" هانجی بود، زیر آوار مودنه بود و صورتش به طرز دلخراشی له شدهبود، دوتا میلگرد از وسط بدن موبلیت که روی هانجی افتاده بود رد شده بود و مشخصابدنشو به دو قسمت تقسیم کرده بود، کاملا مشخص بود جفتشون به طرز دردناکی جون دادن،این مرتیکه.می خواد به خاطر این کارا.ببخشمش؟ تچ! قلبم درد گرفت اما دردش بهشدت اون شب نبود، بعد از اون اتفاق، انگار قلبم تماما سر شده بود. برای آدمای مردهکاری از دستم بر نمیومد، باید ب قولی که داده بودم عمل می کردم
ارن با شک نگام کرد:خب که چی؟
_تو دنبال آزادی و تغییری و من دنبال انتقام.انتقام از اون بابای عوضیم.
_ و جفتمون برای رسیدن به هدفامون پول لازم داریم، این پول از کجاقراره تامین شه؟
ارن و ترش کرد و سرشو برگردوند، ناخودآگاه حرص درومد، دوست نداشتماذیتش کنم اما مجبوره یه چیزایی رو بفهمه و به عنوان برادر بزرگترش، می خوام اینچیزا رو یادش بدم: این پول قراره توسط شاهزاده خانموی که تو خونه ی شما زندگی میکنه تامین بشه ارن! همون دخحتری که تو حاضر نیستی نازک تر از گل بهش بگی!
_لیوایچرا نمیزاری نجاتت بدم؟
تچ! برگشتم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم، اینا جملات تو بودنپترا،قبلا، توهم خواسته بودی نجاتم بدی، چشماش درست به اندازه ی تو مصمم بودن.
لبخند کوچیکی بهش زدم: ممنونم ولیهیچ کس نمی تونه منو نجات بده.
یه لیموزین بلند مشکی طوری پیچید توی پارکینگ که اننگار داشت یه مقام مملکتی رو حمل می کرد، یا یه نفر مثل شرلوک هولمز رو. در حقیقت با وجود اینماشین انتظر یه نفر با شکل و شمایل شرلوک هولمز روهم داشتم اما وقتی در صندلی عقبباز شد مرد جوونی با موهای مشکی پرکلاغی روی صندلی قوز کرده بود و داشت گلدوزی میکرد.
به قدری از این صحنه جاخوردم که متوجه تغییر حالت لوکاس نشدم، یه نگاهبه صورت لوکاس انداختم و یه نگاه به صورت تازه وارد و دوباره نگاهم بینشون چرخید،چشمامو بستم و از 1001 تا 1010 شمردم، مطمئنا ده ثانیه برای اینکه دیوونه نشم کافیبود
عررررر چه دور و دراز شدددد.
خاببب گایزییییییی!!!
بپرین ادامههههه!!
_: میکاسا
+: لیوای
$: وینرا
%: آرمین
#: ارن
@: آنی
&: لوکاس
×: کارلوس
*:هیستوریا رایس
» : اروین
^: میکه.
): نیفا
(: "رئیس"
/: فریدا
8: زیک
َ: ایزابل
=: فارلان
و.اینم ضریب هوشی کارکترا:
ضریب هوشی کارکترها ( از 10)
یه نکته ی مهم:هوش 8 هوش عادیه و 10 هوش بالا. بنابراین کسی که ضریب هوشی ش دهه یعنیواقعا باهوشه و کسایی که بالای دهن اعجوبه ن://
لیوای آکرمن: 10/5
میکاسا آکرمن: 9
ارن یاگر:8/5
آرمین آرلرت: 12
هانجی زوئه: 11
زیک یاگر: 11 =_=
لوکاس لاوین: 9/5
کارلوس لاوین: 13/5
وینرا شونوتسکه: 10
فریدا رایس: 9
یوری رایس: 10/5
هیستوریا رایس: 6 (با پشتیبانی بقیه موفق شده خودشو باهوش نشون بده)
میکه: 8/5
نانابا: 8/5
ریکو برزنسکو: 10
آنی لئونهارت: 8/5
حالا دیگه، برو ادامههههههههههههه!!
راوی: میکاسا
سوز گرمی می اید ولیچون لباس هایم خیس شده باعث میشود احساس سرما کنم
فاصله ام با صورتشپنج سانتی متر هم نیست
هر دو هول کردیم وسعی میکنیم بلند شیم ولی بخاطر گچ دستم بلند شدن برایم سخت است
دست راستم رای بهسینه او تکیه میدهم که ناگهان حلقه دستش دور کمرم را میفشارد
ازین حرکت ناگهانی اششکه میشوم ،دستم سر میخورد و صورتم یک سانتی متری صورتش فرود می اید
نفس های گرمش بهصورتم میخورد
نگاهش را چشم هایممیگیرد و به لبانم میدوزد
در اتاق را هول میدهم
تاریکِ تاریک است.مبایل هم که دیگر ندارم !
در را تا اخر بازمیذارم که کمی از نور بیرون به درون اتاق بتابد .
و به داخل اتاق پا میزارم .
اینطور که معلومه پراز خرت و پرت و اثاثیه است !
خم میشوم تا زیر یک میزیرا نگاه کنم که متوجه نوری نوار مانندی میشوم که از پایین اتاق نشات میگیرد
زمزمه میکنم : این چـیـه؟
بلند میشوم و طرف نورمیروم یک کمد کوچک پایه دار سد راهم میشود
بیشتر روی زمین خممیشوم و ناباور زمزمه میکنم
_راوی : میکاسا _
کم کم دوباره هرج ومرج همه جارا فرا میگیرد
لیوای بدون سرعت خاصیاز لبه پشت بام پایین میپرد
همان طور که به جلو خیره است به کسی که از راستبهش شلیک میکند، گلوله پرتاب میکند .
به جلویش خیره است وفقط دستانش را میچرخاند .
انقدر ماهرانه عملمیکند که هیچ کس جلو دارش نیست
فردی از پشت گردنم رامیگیرد و کلتش را روی سرم میگذارد
پایم از از عقب بالامیبرم و نقطه ضعفش را نشانه میگیرم .
از درد که خم میشوددستش را با یک پیچ درد اور به کمرش میچسبانم و با شدت هولش میدهم که تلو تلومیخورد و روی زمین می افتد
دوتا زن درشت هیکل بهسمتم حمله میکنند
با انها درگیرم کهمتوجه گلوله هایی میشوم که به این سمت می ایند .
مردی روی کولر نشستهاست و از بالا بهم تیر میزند .
زن را سپر خودم میکنمو گلوله در کمر زن اول فرود می اید
_راوی : میکاسا اکرمن_
جهش خون زیر پوستم راحس میکنم
گونه هایم داغ شدندو سرم ازین خم تر نمیشود
ارن اتاق را ترکمیکند و صدای خنده ریز ارمین و سایه به گوش میرسد
حس شادی و ذوق بروجودم سرازیر میشود
تبسم محوی روی لبانممینشیند که ناگهان و ان خاطرات لعنتی را به یاد می اورم .
چرا باید راجب اونموضوع با خودم حرف میزدم اخه
اون بار که خیس شدهبودم صدای فین کردنم هم را ارن شنیده !
حرف های چرند ویل !
وای خدای من اون بارکه
به ماشین میکاسامیرسیم و سایلش را درونش جا میدهیم .
البته چیز زیادیندارد و ارن نگذاشت لباس هایی که ویلیام واتسون برای میکاسا خرید بود را بیاوریم
کویینا سان بعد ازحرف زدن با میکاسا به انطرف خیابان میرود
حتما رفت که کیمونوهارا بگیرد .
به انی سان که با بیحسی به ماشین تکیه داده است نگاه میکنم . از تند پلک زدن و ابرو بالا دادنش مشخصاست سردرد دارد
هنوز نمیتوانم راجب انموضوع از ارن یا انی سوالی بپرسم ولی حس میکنم که حقیقت نداشته .
به طرفش میروم
_انی سان بیاید اینقرص رو بخورین
انی نگاهی به چشمانم می اندازد و بی حرف قرص رامیگیرد و بدون اب پایینش میدهد
ارن سرش در مبایلشاست و لیوای سان درون ماشین منتظر نشسته است .
چیزی راجب کیمونوهنوز به ارن و بقیه نگفتم .امیدوارم قبول کنند .
نگاهم به طرف میکاسا میرود درد دست میکاسازیاد شده ولی سعی میکند به روی خودش نیارد .
یک سال بزرگتر شدی ، هنوز آدم نشدی تو ؟!!
تا کی میخوای فرشته بمونی هاااا !
سالروز زمینی شدنت مبارک
گاو و الاغ و اردک
کبریت و گاز و فندک
جوجه و مرغ و لک لک
تولدت مبارک
(خودمم نمیدونم چرا این تکست رو گذاشتم )
این افراد به عنوان بهترین دوست ها برای دیگران به شمار می آیند چرا که به خوبی به حرف های دیگران گوش می دهند و هر موقع که نیاز به کمکشان باشد، حاضر هستند. آنها معمولاً علاقه ای ندارند که مرکز توجه دیگران باشند.
میانه رو ، نتیجه گیری کم در مقابل تلاش زیاد ، دارای آینده خوب ، پشتکار ،بالا ، علاقه به مسایل علمی و ی.
خوابیدن به پشت در حالیکه دست ها به صورت صاف به پهلوها چسبیده باشد. افرادی که به این حالت می خوابند معمولاً ساکت و خوددار هستند. تمایل چندانی به هیاهو و سر و صدا ندارند و برای خود و سایرین مقررات و معیارهای متعددی قائل می شوند.
افرادی که به کمر می خوابند در حالیکه دست هایشان به سمت خارج و جلو است دارای طبع بازی هستند اما در عین حال می توانند شکاک، غرغرو و عیب جو نیز باشند. در تصمیم گیری قدری تعلل به خرج می دهند اما زمانیکه تصمیم به انجام کاری بگیرند، هیچ چیز نمی تواند آنها را وادار به تغییر نظرشان ک
درباره این سایت