حس کردم شاید باید یه اس ام اس به میکاسا بزنم.لااقل حالشو بپرسم!! خیلی وقته که دیگه اصلا نمی بینمش. یعنی تقریبا بعد از اون روز دیگه یه جوری باهام رفتار می کرد.اون خاطره رو یادم اومد.
_اواخر سال دوم دبیرستان،ارن_
من باید اینو بهش بگم!! هیچ تضمینی نیست که بازم اونو اینجا ببینم!!
نامه مو محکم گرفتم دستم و رفتم توی کلاس. پیش میکاسابود.طبق معمول. روی میز نشسته بود و خیلی اروم حرف می زد. رفتم سمتشون.میکاسا از جاش پرید: سلام ارن!! بالاخره رسیدی؟
_آرهدوچرخه م یه کم اذیت می کرد.تو چه طوری آنی؟
_بدک نیستم:/
_پدرت بهتره؟
_اره.
_خب.چیزه،میشه باهم صحبت کنیم؟
_پس الان داریم چیکار می کنیم؟
_خصوصی.
_الان نه.
_پس کی؟
_هیچ وقت :/
میکاسا پرید وسط:اذیتش نکن انی!!
_ههووفف!! فقط به خاطر میکا.
ذوق مرگ شدم: زنگ ناهار تو سالن هنر خوبه؟
وای به حالت اگه دیر کنی!
_زمان حال_
خب.اصلا نمی خوام به وقایع بعدش فکر کنم.بی خیالش! به میکاسا پیام دادم:سلا ابجی! چه طوری؟؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
_راوی: ؟؟_
سرمو بردم عقب و به صندلی تکیه ش دادم.چشمامو بستم.مغزم باید استراحت می کرد. صدا کردم:وینرا؟
همون بغل بود.مثل همیشه :بله آقا؟
_یه فنجون قهوهبدون.
درباره این سایت