محل تبلیغات شما
شـــب مهتـــابی
موضوع : ریوامیکا 
فن فیکشن نامبر 1 
____________________________________________
_راوی_
 به طرف پنجره رفت قرص ماه درون اسمان شب خودنمایی میکرد.در حالی که به ماه زل زده بود گره دستمال گردنشرا باز کرد لیوان چای را به شیوه خودش دست گرفت ونزدیک لبش برد که 
صدای گریه دختر روی پشت بام خانه روبه رویی نظرش را جلب کرد لیوان را پایین اورد برای بهتر دیدن دختر چشمانش را ریز کرد با اینکه پشت دختر به او بودشناختش
دختر ناگهان بلند شد به لب بام رفت و کمی پایین را نگاه کرد و سریع بجای قبلی اش برگشت
 باد سردی بدنش را در اغوش گرفت با خود فکر کرد که چگونه دختر با ان لباس های نازک احساس سرما نمی کند 
دختر با یکی از دستانش بازوی خود را گرفته و کلافه در جایش وول میخورد حدس اینکه دختر برای چه کسی اینطور کلافه است سخت نبود حتما باز هم ارن با دوست دخترش جدیدش مشغول بگو بخند بوده کمی از چای نوشید سرد شده بود 
دستمال گردن را که توی دستانش نگه داشته بود کنار لیوان چای گذاشت ناگهان دختر با عجله  عقب عقب رفت با خود گفت الانه که بیوفته ولی دختر همانطور که ازش انتظار میرفت با مهارت زیاد با وسایل مانور به بالای پشت بام او رفت ولی چون او درون تاریکی قرار داشت دختر متوجه او نشد.کمی که گذشت به سمت رخت خوابش رفت پتو را برداشت و از نردبان متصل به پشت بام بالا رفت . دختر را دید که دستانش را جلوی دهانش گرفته تا صدای هق هقش بالا نرود 
لیوای: هوی واسه چی اومدی اینجا ؟
دختر که از دیدن او هول کرده بود با من من گفت : من.من اومدم اینجا تا تا کسی منو نبینه 
لیوای : منکه دارم میبینمت 
میکاسا: منظ.
لیوای : منظورت ارنه 
میکاسا نگاه غمگینش را از زمین گرفت و به ماه خیره شد .لیوای نزدیکش شد و پتو رو روی سرش انداخت 
لیوای : اینقد پوست کلفت شدی که سرما رو احساس نمی کنی یا مغزت دچار مشکل شده و فرمان نمیده 
میکاسا در حالی که پتو را دور خودش میپیچید : هیچ کودوم فقط برام مهم نیست 
هر دو به ماه زل زده بودن صدای بلند خنده های ارن که از خانه روبه رویی می امد سکوت انجارا میشکست لیوای در حالی که به سمت دریچه میرفت تا به اتاقش برگردد گفت: قایم موشک بازیت که تموم شد از پشت بوم خونه من تشریف ببر
چیزی نمانده بود که لیوای به دریچه برسد که صدای داد بلند ارن او را از حرکت انداخت به پشت سرش نگاه کرد که دید میکاسا با سرعت به طرف لبه بام میرود لیوای با صدای بلند گفت : وایسا میکاسا نگاهی به لیوای انداخت و خواست به حرکتش ادامه بده که با فریاد لیوای درجا میخکوب شد 
لیوای : براش مهم نیستی نمیخوای بفهمی ؟ 
میکاسا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به او نگاه میکرد 
لیوای : چرا عاشق کسی هستی که حتی نمی خواد تورو ببینه 
میکاسا : او فقط خانوا.
لیوای : چیش نگو که خانوادته همه میدونن عاشقشی 
میکاسا (زمزمه وار): به جز اونی که باید بدونه 
لیوای : اونم میدونه فقط به روی خودش نمیاره باید یه کاری کنی که احساس خطر کنه 
میکاسا: منظورتون رو  نمیفهمم
این داستان ادامه دارد.

Queen_titan#

سلام دوستان تادایما ( البته تقریبا )

نویسنده میخواهیم...

اتک ان تایتان فصل3 قسمت16

دختر ,لیوای ,رفت ,بام ,حالی ,صدای ,حالی که ,در حالی ,به ماه ,پشت بام ,کرد لیوان

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

deotigoogdi abunalte فانی20 هیأت رزمندگان اسلام استان چهارمحال و بختیاری کسب درآمد از اینترنت | همکاری در فروش شارژ لینکستان آنیکال orrarockse لب کلام زیست شناسی صنعت برق بیوثاوار Power Industy BiotSavart shahrammusic49