محل تبلیغات شما
ادامه پست پایین 
(بخش دو)
_____________________________________

در محوطه باز کارخانهقدم میزنیم

ویل : خب .مگه قرارنبود برگردید

_ کار مهمی در توکیوبرایم پیش امد ومجبور به ماندن شدم

امید وارم متوجهدروغم نشود چون بنظر اگه هر دلیلی دیگری برای نرفتن به مراسم مرگ اروین می اوردمقابل قبول نبود .

ویل: که این طور

دستکش های  روغنی کارخانه را فراموش کردم در بیاورم و برای به عقب هل دادنه موهایم مجبور هستماز ارنجم کمک بگیرم.البته در اوردن دستکش هاهم راه موثری است.

ویلیام که متوجهکلافگی ام شده کمی به طرفم خم میشود وموهایم را کنار میزند وسپس تبسمی در لب هایشجا خش میکند

ولی من جدی فقط بهشخیره میشم که بفهمد حرکت زیاد جالبی نکرده

ویل : راستی امروز بهورزش نرفتید .مشکلی که براتون پیش نیامده ؟

به ادمایی که درمحوطه در حال رفت وامد بودند نگاهی می اندازم

_امار همه اینهاروهمینجوری دارید ؟

ویل با لبخند جذابیمیگوید: نه همه شون.اونایی که برام مهمن!

و با اتمام جمله اششانه ای بالا می اندازد

منظورش را اینطوررساند که برایش مهم هستم

ولی این اصلا برایمجالب و هیجان اور نیست

چند دقیقه ای در سکوتسپری میشود

 دختر هایی که عبورمیکنند کم مانده با نگاهشاندویلیام را قورت بدهند

و بعضی هم من را چپچپ نگاه میکند که گویا دلیل اینکه دوست دختر ویلیام نیستند من هستم

_ خب اقای واتسون منباید برم به کارم برسم

ویل: نظرت چیه بعد ازکار بیای تا یه چیزیو نشونت بدمبنظرم برات جالبه

_اگه تونستم چرا کهنه !

.   .   .


فوجیتا :چــــــــــــــی ؟

_ چرا جیغ میزنیدختر.گفتم که فقط یک نسخه از بمب رو بهم نشون داد وتا حدودی برام توضیحش دادهمین !!!!

فوجیتا با لبخندی کهبیشتر شبیه دهن کجی بود میگوید :

فوجی: نه نه اینممکن نیست .امکان نداره اصلا .حتی منم تا به حال اون بمب روندیدم .فقط ماریو چند نفر دیگه میتونن به اون اتاق برن

رنگش قرمز شده است.پوف! حسادت های دخترانه !!

 فوجی : راجب .راجب اون قطعه هم حرفی زد ؟

_همونی که تمام کارلنگ اونه ولی هیچ کس نمی تونه  کشفش کنه ؟

فوجی : اره .همون

فوجیتا که میخواهدبیشتر ازین دگرگونی اش را نشان ندهد به بهانه دستشویی از اتاق شیشه ای خارج میشود.

این اتاقک عایق صدارادوست دارم ، از هرگونه سر وصدای زیادی عاری است

کمی اطراف را دیدمیزنم متوجه مردی میشوم که روی ویلچر نشسته و با کسی صحبت میکند

نیمرخش !!!

برای بهتر دیدنچشمانم را ریز میکنم.

مطمئنم.مطمئنم اینفرد را جایی دیده ام . . .

واقعاکه من در به یاداوردن خنگ هستم.

______________________________________

برای خواندن سخنان نویسنده روی متن زیر کلیک کنید

سلام دوستان تادایما ( البته تقریبا )

نویسنده میخواهیم...

اتک ان تایتان فصل3 قسمت16

ویل ,؟ ,میکند ,اون ,ولی ,فقط ,در محوطه ,و با ,نیست امکان ,ممکن نیست ,این ممکن

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشق در اتم مژده رحمانی جلال مظلوم شعر روستا Jimmy's info دی پی شاهد isewinspid اخبار موبایل وبلاگ میهنی من به رنگ آسمان من لینکدونی ایرانی